چشمانم باز است !

مي بينم:

يعني من ميدانم ساعت 20و2دقيقه بامداد است...

زمین را اينگونه ديدن چه زيباست...

 

من

 در آغوش دختر جواني هستم که به او پرستار ميگويند...

طفلکي مي خندد نمي داند به او نظر دارم...

 

مرا سپرد به مادرم   مادرم        مادرم

مادر شد ولي تنهاست هنوز هم تنهاست.

به پدر تبريک مي گويند و او شادی خود را نشان میدهد...

مادر سکوت کرده است!

چرا؟

نه ، اینکه نخواهد نتواند  که بخند د...

 

و مرا بازهم درآغوش مي گيرد.

 دختر جوان

دستبند شناسائي را براي بار چندم به مچ دستم مي بند ند...

غافل ازاينکه من  ،   بازهم گم ميکنم مرا!

 

گفته بودم :

به دنياي شلوغ آدمهاعادت نخواهم کرد...

در خيابان راه نخواهم رفت...

دست دوستي نخواهم داد...

پول را لمس نمي کنم...

نه  

هيچ وقت من را نميفروشم!



چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:شعر عاشقانه,, |